حرف از ترک کردن بود ..

غیر از یک مورد، تجربه ی ترک شدن نداشتم . بیشتر آدمی بودم که ترک کنم و خدا ببخشایدم:/

و این حرفو کسی زد و این ترسو کسی داشت که یک بار ترکم کرد ..

ترکِ  خیلی بزرگ و هولناکی نبود اما اون موقع که رفت و غیبش زد من حال بچه ایی رو داشتم که انگار روز اول مدرسه ی جدیدش بود، همه توی این مدرسه با هم بگو بخند میکردند و اون یه گوشه ایستاده و منتظر یه لبخند و نگاه مهربونِ آشنا بود .

اون اومد، ایستاد کنار اون بچه، از نقاشیش تعریف کرد! لبخند زد! و گفت"دوستش دارم"

از فرداش اون بچه مدام نقاشی میکشید به امید این که اون نقاشیشو ببینه و بازم با توصیف و تعریفای مختص خودش از نقاشیش تعریف کنه و بازم بگه "دوستش دارم"

اون بچه توی اون موقعیت محتاج اون دوستت دارم و لبخند و حضور بود :)

ولی یه روز هرچقدر منتظر اون شد، نیومد!

فردا شد ... نیومد

ماه بعد شد ... نیومد

شش ماه بعد شد ... نیومد

یک سال بعد شد ... نیومد

مدام  می رفت و نیمکت جا مونده ی اونو نگاه میکرد، از دور ..

نزدیک جمع دوستاش میشد و دزدکی به حرفاشون گوش میداد .. ولی نبود!

هیچ اثری از اون نبود ..

و اون بچه باز حس کرد روز اولیه که اومده بین جمع این مدرسه ی بزرگ جدید ...

دیگه ترسید .. اعتماد نکرد .. از اون مدرسه رفت .. 

دوست پیدا کرد

از نقاشیش تعریف شد

دوستش دارم شنید

ولی هیچ کدوم طعم لبخند و تعریف وانیلی اونو نداشت :)

القصه ...

هیچوقت دلیلش قانعم نکرد

هیچوقت حق ندادم

هیچوقت ...

امشب هم نمیخوام حق بدم .. ولی ..

آدمی رو که اسمشو بذارم "رفیق" حتی اگر بدترین ظلم رو هم بهم بکنه کنار نمیذارم :)

 

پی نوشت: البته که این ترک شدن به تموم ترک کردنام درِ .. ولی اونایی که من ترک کردم کجا و ...

پی نوشت تر: اون آدم دقیقا روز تولدم بعد از یک سال و خرده ایی پیدا شد و حالا شده یکی از عزیز ترینام :)

پی نوشت پایانی: همیشه مخاطب دار می نویسم ولی چه مضحک که هیچ جا مخاطب نیستم :)