یه چیزایی ازش می بینی و اینا هی بولد میشه و گوشه ی ذهنت می مونه، انقدر تعداد این بولد ها زیاد میشه که یه سمت ذهنت کلا سیاه میشه و کار علاقه و محبت مختو مختل میکنه

اونقدری که سر ناسازگاری میذاری و بهم میریزی ..

اما بازم سکوت میکنی .. هیچی نمیگی!

گاهی یه نیش

گاهی یه کنایه

اما مثل اون اوایل، مثل آدمیزاد نمیای بگی؛ هی فلانی! دردم اینه .. این و این و این اذیتم میکنه .. رفعش کن، لطفا!

تو مثل آدمیزاد نمیگی و اون درسته به زبون نمیاره اما "دلش میشکنه"

همین نگفتنت و نگفتنش باعث میشه فکر کنه غم و غصه ی چند سال پیش دوباره مثل اکثر وقتای دیوونه گیت ریخته رو سرت و این نساختن و چپه شدنت همش بخاطر اونه!

از ترسش میگه، میگه بزرگ شو!

و تو نمیفهمی ینی چی"بزرگ شو!"

گوش میکنی، بدون اینکه به معضل اصلی اشاره ایی کنی ..

میگه و میگه و میگه و تو بازم نمیفهمی .. "من چطوری باید بزرگ بشم؟"

حالا این بزرگ شدنه برات بولد میشه و گل بود به سبزه نیز آراسته شد..!

میگی دلمو خفه کنم؟

میگه نه!

میگی ساکت بشم؟

میگه نه!

میگی خب چکار کنم!؟

باز مثل همیشه حرفامیوفته روی دور باطل! ترجیح میدی یه قلب و ماچ و لبخند بندازی وسط که سرش هم بیاد و بیشتر از این قاط نزنی ..

اما بازم تحمل نمیکنی .. بازم خالی نشدی .. بازم کم بود .. بازم این درد نبود که ازش حرف زدین !

به درک که فلانی و فلان کس خوشبخت هستن یا نیستن !

به درک که فلانی و فلان کس زندگیتو سیاه کردن !

به درک که سر بی گناهت پای چوبه ی دار رفت!

همش به درک !

الان درد این نبود ..

الان درد این بود که "همیشه می بینم!" و هیچوقت به روی خودش نمیاره ..

الان درد این بود  که توی دنیای خودشه و تو انتظار داری دنیاشو باهات سهیم شه ..

الان درد این بود که گفت بزرگترین وظیفش "فهمیدنِ" و گفتی بزرگترین وظیفه م " تنها نذاشتنِ "

گفت از من دلگیری و گفتی نه و قطعا فهمید پوچ بودنِ نه گفتنت رو ..

حق گفت!

بزرگترین وظیفش فهمیدنِ که فهمید و دلت آروم شد ..