اصلا ِ اصلا خوشم نمی آید از بیداری هایی که به خواب هایم سرایت می کند! 

بیداری هایی که به حد کافی برایشان دلشوره می کشم و استرس میخورم و از فرط اضطراب دلم پیچ می زند! 

مثلا دیشب بیشتر ازده بار از ته حلق هوار کشیدم "اسلحه ی آ کا چهل و هفت معروف به کلاشنیکف ساخت فلان کشور است" و قبلش بیشتر هوار کشیدم که بنده فلانی هستم مربی فلان و با بحث اسلحه شناسی در خدمتتان هستم و الی فلان آخر و نمیدانم چرا هر لحظه به جمعیت آن کلاس کذایی اضافه می شد و تعدادشان بیشتر می شد و اصلا چرا شبیه کلاس دانشگاه های شاخ و بزرگ بود کلاسش؟ دانشگاه های شاخ در نظرم همان دانشگاه هایی هست جایگاه استاد میان کلاس و جایگاه دانشجویان پله پله اطراف جایگاه استاد است و چقدر اینها حس خرخوانی و درس می دهد:/ بعد نمیدانم از کجا سر و کله ی دوستان مدرسه ام پیدا شد که با استهزاء نگاهم می کردند و دنبال ایراد بودند و بیش از پیش از یکی شان متنفر شدم و دلم خواست همانجا با همان کلاشی که نمیدانم کدامشان زد قنداقه اش را شکست بزنم مغزش را روی دیوار بپاشم و قطعا این ها فقط رویا بود برایم :/ حالا جالب بود که آن میان داشتم فکر می کردم این که می شنویم فلانی با دویست و سی تا سرعت توی اتوبان رانندگی می کرده و افسر راهنمایی رانندگی گرفته و ماشینش را راهی پارکینگ کرده و ای خدا بگویم چکارشان کند که خون ملت را کرده اند توی شیشه! چقدر چرت و مزخرف است! سرعت صد کیلومتر خودش یک دنیای وحشت ناک است تازه بیایم این را ضرب در دو کنیم و تازه سی تا هم بگذاریم روی سرش و وا ویلا ! فرض کن طرف با این سرعت وسط لایی کشیدن هایش بخورد به ماشین چپی و بعد بخورد به راستی و بعد یک راست بخورد به جدول و چه میماند از این آدم؟! حالا فکر کن با همین سرعت این آدم ها زندگی تشکیل می دهند! یک ملاقات کوچک و یک نسکافه باهم بخوریم و وای چه چشمانت شهلاست و وای چه منش مردانه ایی داری و با اجازه ی بزرگتر ها بــله ! لی لی لی عروسی و شش ماه گل و بل بل که اخیرا به سه ماه گل و بل بل تغییر یافته و بعد میخورن به دعوای چپی و دعوای راستی و مستقیم میخورن به جدول دادگاه خانواده و داماد عزیز مستقیم زندان و همسر عزیز طلاقت نمی دهم تا موهایت مثل دندان هایت کرم زده و سفید و زشت و کریه شود :| و این شد زندگی؟!

خب همین می شود که وقتی ریش سفید می آید و امثال من را به ازدواج ترغیب میکند مثل این خاکستری های مدرن امروزی پوزخند غلیظی تحویلش می دهم و میگویم "دلت خوش است ها!" بعد از آن طرف هی دارد فساد روی فساد می آید و مملکت شده جوراب سی سال پوشیده ی یک بار نشسته و گند زده!

بعد دخترک را گوشه ی خیابان می بینی و دلت می سوزد! دلت می خواهد بری و محکم سیلی ایی بزنی زیر گوشش تا یک دور بچرخد و بگویی"احمق جان! حیف تو نیست؟! اینجا همه که اصغر آقا نیستند که بخواهند به تو ارج بدهند که! تازه آن اصغر آقا هم که به تو ارج نمیدهد که بدبخت جان! او نگاهش بالا تر از این حرف هاست .. نگاهش آن بالا بالا ها می چرخد، میفهمی احمق جان؟ اینجا تورا از این جوراب کثیف هم کثیف تر می بینند! پس دست از این احمقانه هایت بردار و آدم باش! به این جماعت اگر رو ندهی هزار غلط میخورند اگر به تو چپ نگاه کنند درد این است که تو خودت لبخند و عشوه خرجشان می کنی ! "

بعد خنده دار اینجاست که می گویند خانه زنبور ها را خراب کردید که مملکت را گند برداشته :/ انگار که حالا نه مجلس بزم شبانه ی حلال داریم و نه سفره خانه ی رقاص خانه ی زیر نظر فلان ارگان مهم ِ اسلامیِ مذهبی :| جمع کنید بابا !

خلاصه .. داشتم می گفتم .. وسط حرص خوردن هایم از خواب پریدم بالا و دیدم که هی ! صبح جمعه است .. 



+اسلام به ذات خود ندارد عیبی، مشکل از مسلمانی ماست (حالا دقیق نه ولی تو همین مایه ها :/)