یک تق بلند! دو تق کوچک!

ریتم تخمه شکستن شما هم همینطور است؟ 

راستش را بخواهید امروز خل وضعانه سعی کردم ریتم تخمه شکستنم را عوض کنم و در کمال تاسف! نشد :/ یا مثلا چند روزیست در پی آنم که چیزی کشف کنم که در زمستان مثل آلوچه ی سبز ترش و آبدار و خر باشد! و البته که خر یعنی اوج عشق! از آبغوره و خیار و نمک و گوجه و نمک و اینها بگیر تا دیگر رسیدم به پرتقال و نمک :/ 

یحتمل طعم بس جالب انگیز ناکی داشت و کیفم را کوک کرد هرچند که این هم نمیتواند مثل آلوچه خر باشد :/ از این بگذریم که بد دلم پر است و هوای گریه دارد:/ 

لذا شنیده اید که ملت هی می گویند  سال دارد نفس های آخرش را می کشد، اسفند هول و دستپاچه است و بهار لباس نو پوشیده و بلیط گرفته و سوار قطار شده و در راه است و از این حرف ها ؟! و من مدام فکر میکنم بهار مثلا چه فرقی می کند با زمستان؟! با پاییز؟ تابستان را نمی گویم چون برای من بهار و تابستان همیشه یک ریخت و شکل بوده است:/ البته آمدن بهار واقعا ذوق دارد، آن هم فقط و فقط بخاطر این که باز همه جا سبز می شود و شبدر ها می رویند و پشت بندش تابستان می آید و آلوچه های سبز می رسند و منِ بیچاره ی مفلوک مجبور نیستم بخاطر این میل مزخرف و خل وضعانه آبغوره بخورم یا پرتقال شیرین را نمک بزنم و حالی به حالی بشوم :| برای همین، آره! لذت دارد آمدنش . اما دیگر نه انقدر که غرق شدیم و نمیفهمیم هی سال روی سال می آید و هیچ اتفاقی نمی افتد! یعنی واقعا هیچ اتفاقی!  دیگر حتی مثل بچگی ها هم تا ساعت سه یا چهار صبح چرت نمیزنیم و هی منتظر صدای توپ و حول حالنا نیستیم و این وسط سوال است که امروز مناسبتش چه بود؟!

 نمیدانم چه مرضی است با اینکه میدانم ویکی پدیا خیلی از مطالبش چرت محض است باز هم عین خل وضع ها وقتی اطلاعاتی میخواهم اولین جایی که کله می کشم و میخوانمش ویکی پدیاست:/

 نمیدانم شاید از چیدمانش خوشم می آید، لاکردار منظم و تمیز عنوان بندی میکند و مهم ترین ها را هم همان اول میگذارد و ای مرگ بر آمریکا :|

و این چنین رسیدم به "محمد ابراهیم همت" همانی که هی زل زل نگاهم میکرد. راستش چقدر بد است که ما همه از خانواده های این آدم ها انتظار داریم آدم های دررررست و شاخ و از آسمان افتاده ایی باشند! بعد وقتی اطلاعات را بالا و پایین میکنی و میپرسی و هی چنگ میزنی و اخم میکنی و بغض میکنی هی واقعیت را بکوبند توی صورتت و تو فکر کنی مثلا اسمش را می گفتند"زهرا" چه کم میشد از این آدم؟ اضافه هایش را بی خیال .. چه کم می شد؟! و دلت می سوزد از اینکه آدمی زاد عین هوای بهار دقیقه ایی یک حال دارد و آخ که حق است که سیصد و سیزده نفرمان را پیدا نکرده است هنوز ..

و باز و باز و باز فکر کنی، مثلا ترقه در کنند و بیست و نه بشود یک! حالا چه فرقی کرد؟!