دیوانه خودش را کشت!

ویلیام را میگویم، همان 31 ساله ی از گردن به پایین فلج!

دیوانگی محض است!

اینکه بخواهی خودت را از دیدن فردای ِ زندگی ات

حتی یک لحضه بعد زندگی ات محروم کنی دیوانگی محض است حتی اگر مثل یک تکه گوشت بیجان باشی!

نمیخواهم بگویم اگر امید و فلان و بهمان باشد باید بخاطرشان تحمل کنی.. نه!

من میگویم اگر حتی یک نفر در این کره ی خاکی با لبخندت، با نگاهت، با حرف هایت عشق میکند تو درمقابلش مسئولی !

و حق نداری از زیر بار این مسئولیت شانه خالی کنی ..

راستش همیشه از داستان هایی که قرار است تهش تلخ بشود بیزارم! حالا هرچقدر هم که میخواهد این تلخی منطقی و عقلانی باشد!

اصلا منطق من این است که بدون احساس منطق یک پیرمرد غر غروی ِ بی محبت فرتوت زشت خسته کننده ی بی مصرف است!  

اینکه کلارک برخلاف اطرافیانش بود، هم لبخندش هم شادی هایش هم نگاهش به زندگی هم حتی طرز لباس پوشیدنش .. لبخند بود

و اینکه ویلیام همه غصه و نا امیدی هایش را پشت لبخند پنهان میکرد ، درد داشت!

چقدر دلم برای مادر ویل سوخت و چقدر به پاتریک ناسزا گفتم و چقدر حتی به آینه ایی که ویلیام به آلیسیا کادو داده بود خندیدم!

اما تمامِ این قشنگی ها با آن پایانش پرید!