دو بار خوانده شود!

+ بادیگاردو دیدی؟ 

:آره

+ دیدی حیدر فراری بود از اینکه بهش بگن بادیگارد؟! 

: اوهوم..

+ امثال این شهید هم فرارین ! فرارین از اینکه بهشون بگن درجه دار! جیره خور دولت! گردن کلفت دولت! 

امثال این شهید قبل اینکه یه پاسدار باشن یه سربازن! یه سرباز که جونشو گذاشته کف دستش و داره برای همه ی مردم این مملکت غیرت می کشه! 

یه سرباز که براش مهم نیست سر شونه ش چند تا ستاره هست، بزرگه یا کوچیک! برقش چشم رقیباشو کور میکنه یا نه! برای این سربازا مهم اینه که بچه های این مملکت و این مرز و بوم شب با خیال راحت بشینن از پنجره ی اتاقشون ستاره های آسمونو نگاه کنن! 

براش مهم درجه ش پیش اون بالاییه س نه سروان و سرگرد و سرهنگ یه مملکت بودن! 

منم یه سربازم راحیل .. 

فرق هست بین یه سرباز و یه درجه دار! 



پی نوشت: برشِ کوتاهی از رمان | کلت کمری| 

پی نوشت تر : فرق هست بین یه درجه دار و یه سرباز .. نه؟! 



  • دخترڪ
  • دوشنبه ۹ اسفند ۹۵

غرور؟!

غرور وقتی مُرد که مملکتم را فاحشه خانه نشان داد .. 

  • دخترڪ
  • دوشنبه ۹ اسفند ۹۵

دیالوگ :دی

: سعی کن مهم نباشم برات .. 

کم تر اذیت میشی .. :)

+ این به تو مربوط نیست! 



  • دخترڪ
  • شنبه ۷ اسفند ۹۵

حل شده ام، اما ...


 

یه چیزایی ازش می بینی و اینا هی بولد میشه و گوشه ی ذهنت می مونه، انقدر تعداد این بولد ها زیاد میشه که یه سمت ذهنت کلا سیاه میشه و کار علاقه و محبت مختو مختل میکنه

اونقدری که سر ناسازگاری میذاری و بهم میریزی ..

اما بازم سکوت میکنی .. هیچی نمیگی!

گاهی یه نیش

گاهی یه کنایه

اما مثل اون اوایل، مثل آدمیزاد نمیای بگی؛ هی فلانی! دردم اینه .. این و این و این اذیتم میکنه .. رفعش کن، لطفا!

تو مثل آدمیزاد نمیگی و اون درسته به زبون نمیاره اما "دلش میشکنه"

همین نگفتنت و نگفتنش باعث میشه فکر کنه غم و غصه ی چند سال پیش دوباره مثل اکثر وقتای دیوونه گیت ریخته رو سرت و این نساختن و چپه شدنت همش بخاطر اونه!

از ترسش میگه، میگه بزرگ شو!

و تو نمیفهمی ینی چی"بزرگ شو!"

گوش میکنی، بدون اینکه به معضل اصلی اشاره ایی کنی ..

میگه و میگه و میگه و تو بازم نمیفهمی .. "من چطوری باید بزرگ بشم؟"

حالا این بزرگ شدنه برات بولد میشه و گل بود به سبزه نیز آراسته شد..!

میگی دلمو خفه کنم؟

میگه نه!

میگی ساکت بشم؟

میگه نه!

میگی خب چکار کنم!؟

باز مثل همیشه حرفامیوفته روی دور باطل! ترجیح میدی یه قلب و ماچ و لبخند بندازی وسط که سرش هم بیاد و بیشتر از این قاط نزنی ..

اما بازم تحمل نمیکنی .. بازم خالی نشدی .. بازم کم بود .. بازم این درد نبود که ازش حرف زدین !

به درک که فلانی و فلان کس خوشبخت هستن یا نیستن !

به درک که فلانی و فلان کس زندگیتو سیاه کردن !

به درک که سر بی گناهت پای چوبه ی دار رفت!

همش به درک !

الان درد این نبود ..

الان درد این بود که "همیشه می بینم!" و هیچوقت به روی خودش نمیاره ..

الان درد این بود  که توی دنیای خودشه و تو انتظار داری دنیاشو باهات سهیم شه ..

الان درد این بود که گفت بزرگترین وظیفش "فهمیدنِ" و گفتی بزرگترین وظیفه م " تنها نذاشتنِ "

گفت از من دلگیری و گفتی نه و قطعا فهمید پوچ بودنِ نه گفتنت رو ..

حق گفت!

بزرگترین وظیفش فهمیدنِ که فهمید و دلت آروم شد ..

 

  • دخترڪ
  • شنبه ۷ اسفند ۹۵

فاجعه ی امروز :دی


 

حالا اونقدر ها هم فاجعه نبود، فقط کمی تا قسمتی تصورش کنید تا شما هم بفهمید که فاجعه نبود :)))


راستش اصلا نمیدونم دلیل اینکه سوتی های اینجانب جلوی جماعت ذکور مخصوصا از نوع سرباز زیاده چیه ؟!

همیشه ی خدا و حتما جلوی این بنده خدا ها من باید یه سوتی قشنگ و ملیح و آبرو بر بدم :/

مثلا امروز

سیستم صوت سالن رو راه اندازی کردیم و فقط مونده بود میکروفون :/

اینجانب و یکی از جانب های عزیز و یک عدد سرباز مشغول بودیم که سرباز رفت بیرون و من موندم و اون یکی جانب :)

میکروفون به دست مشغول حرف زدن بودم و دکمه های دستگاه پخش رو یکی یکی میزدم بلکم راه بیاد و وصل بشه تا بدبختمون نکرده :/

بین حرف زدن یاد یکی از عزیزایی افتادم که تعریف میکردن یکروز بی سیم اردوگاهی دستش افتاده و این بنده ی خدا شروع میکنه پشت بیسیم  شعر خوندن، حالا چه شعری میخونده؟!

عرض میکنم خدمتتون :| لدفا با ریتم خوانده شود : "کفتر کاکل به سر های های .. این خبر از ما ببر های های "

حالا اتفاقات بعد خوندن این بنده ی خدا رو بیخیال، من بفهمم چرا اون موقع من یاد این خاطره افتادم و شروع کردم به خوندن خوب میشه :/

خلاصه که چشمتون روز بد نبینه :|

سرباز بنده ی خدا تازه رسیده بود توی سالن و همون دم در ماتش برده بود:/ 

انگار داره یه بچه ی اول ابتدایی که میکروفون افتاده دستش و ذوق مرگه رو نگاه میکنه :/ 

شک ندارم امشبه ذکر خیرم بین رفقاش گرمه :|

خب آخه چرا میکروفونا شعور ندارن؟ عدل باید وقتی من این شعرو میخونم و اونجوری با ذوق "های های" و میکشم وصل بشه؟!

نه آخه این انصافه ؟! :|

البته که این آنچنان هم وحشتناک نیست برای منی که مار خوردم و افعی شدم :)))))


دقیقا منظورم به تعداد سوتی هام و عادی شدنشون برامه :|



 

  • دخترڪ
  • پنجشنبه ۵ اسفند ۹۵

آدم های بی مهری شدیم ...


مهر و محبت سیری چند؟! 

این وضع و حال الان شده حساب کتابی .. 

اگر کاری بود یادت میاد یکی اون وسط مسطای مخاطبین گوشیت هست که یه روزی خیلی قول و قرارا باهم گذاشتین .. 

اگر کاری نبود .. 

انتظار زیادی نیست اینکه منتظر یه "سلام" یه "خوبی؟" باشی .. 

آدم های بی مهری شدیم که نمیدونیم نزدیک ترینامون همین الان کنج دلشون غم چی گرد انداخته .. 

نمیدونیم سکوتشون از بی حرفی نیست .. از دلگیریه ..

از "خوبی؟" ایی که ازت انتظار داشتن و نشنیدن و سکوت کردن ... 


+مهم یا غیر مهم .. بیایم بنی آدم باشیم .. محبت خرجی نداره :)


  • دخترڪ
  • جمعه ۲۹ بهمن ۹۵

بیا بگذریم :)

یه رفاقتایی هست که یه جاییش مجبور میشی کم بذاری .. 

اصلا کم میذاری بی دلیل .. 

این کم گذاشتنه میمونه تو دل طرفت .. هی و هی و هی میخواد جبران کنه!

توام میخوای هی اینو جبران کنی و ... 

یهو به خودت میای و میبینی بیخود داری برای این رفاقته حمد شفا میخونی .. مردنیه، دیگه امیدی بهش نیست...


برای این رفاقتا یه بگذریم شفاست .. یا گذشت یا گذشتن :(

ما که گذشتیم ... 



  • دخترڪ
  • جمعه ۲۲ بهمن ۹۵

خادم عشق :)

یکهو میبینی نشسته ایی روی صندلی ردیف آخر اتوبوس، هوای پشت پنجره سرمه ایست و چشمان بدرقه کننده ها پر از "کاش قسمت ماهم می شد" .. 

و تو فکر میکنی .. من چه داشتم که قسمتم شد؟!  من چه داشتم که این کاش کنج چشمانم لانه نکرده بود؟! 

روسری های وفا بسته ی یک به یکشان، ساق های سبز و مشکی و سرمه ایی یک به یکشان دل می رباید .. 

و تو فکر میکنی .. من چه داشتم که در صف اینها ایستاده ام؟! 

شب نمیگذرد، بی تابی ات می گذراندش .. سحر میشود و نفس میکشی به هوای، هوای دم گرفته ی خوزستان .. 

تابلوی سبز رنگ "خرمشهر" و اردوگاه شهید باکری ... 

زمین گِل است و تو با چه شوقی چمدانت را بغل میگیری و به سمت سوله ها می دوی .. 

چشمانت ستاره باران میشود وقتی آن نخل های بی سر و آن خاکریز های عشق را میان سوله ها می بینی .. آخ که چقدر عشق است سنگر های کوچکش ..

جمع میشوند و تو با تمامِ شوق جزو استقبال کنندگان می شوی .. 

چوب پر به دستت می دهند و تو تا عرش می روی .. کودکانه چادر به سر میکنی و مثل خادم های حرم عشق اش چوب پر به دست میگیری .. 

با تمامِ جان لبخند میزنی .. بالاخره توهم خادم شدی :) 




پی نوشت: قسمت هرکی عاشقه :)


پی نوشت تر: می گفت قبل از اینکه بیاد راهیان نور خواب میبینه همه ی ما بیست و خرده ایی خادم دم ورودی اردوگاه ایستاده بودیم و کنارمون همه ی بیست و خرده ایی شهید شاخصی که تک به تک سوله ها به اسمشون بود و هر روز هممون بهشون سلام میکردیم و خوش و بش؛ به صف ایستاده بودند. 

قبل ترش میگفت هر کاری میکنید این شهیدا کنارتون ایستادن .. درست مثل حاج همت که همش از جلوی درِ سوله ی چهار زل چشمامون می شد:) 


پی نوشت پایانی: کاش چوب پرِ هر خادم فقط و فقط برای خودش بود .. دلم پیشش موند .. 


  • دخترڪ
  • شنبه ۱۶ بهمن ۹۵

فوبی آ

یه مدل فوبیا هست شماره ی غریبه که بهتون زنگ میزنه به گوشیتون که عین  بمب ساعتی اییه که رفته روی ثانیه شمار خیره  میشید و آخرشم تماسو وصل نمیکنید و قطع میشه!

بعد کل تماسایی که قرار بوده از طرف آدمای غریبه باهاتون گرفته بشه و از قضا مهم هست تو ذهنتون میاد و این شود که خود را مزین سازید به انواع و اقسام فحوش:/ 

شمام اینطوری اید یا فقط منم؟:( 



پی نوشت: یکی پیدا شه پلیز:/ احساس غربت دارم :| 



  • دخترڪ
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵

و روز هایی که خاطراتشان می ماند!


 

+هوس کردم بازم امشب زیر بارون تو خیابون

به یادت اشک بریزم طبق معمول همیشه

 


+انگار نه انگار که یک هفته بود . جوری گذشت انگار یک ماه بود ..

 

+ بعد از هشت سال طلبید و رفتم، گرچه که تموم مدت نگاهم به اون کوه و اون سنگ و اون مسیر بود . حال و هواش مثل مشهد بود . حتی عصر و اذان و صحن مر مرینش :)

کی می دونست این هشت سال اینجوری میگذره؟

 

+شش ساعت وقت دارم و هفت فصل نخونده ی روانشناسی صنعتی . اولین جلسه ایی که رفتم سر کلاس و استادش شروع کرد به حرف زدن و بحث کردن خوشم اومد ازش، درس دوست داشتنی ایه ولی حتی این علاقه هه هم باعث نمیشه الان فحشش ندم که خیلی زیاده :/

 

+بعضی از آدما بیش اندازه خنثی ن . بیش اندازه سعی دارن خودشونو بکشونن توی حاشیه .

دقیقا وقتایی که به این آدما بر میخورم چقدر از اینکه من فقط مسئول افکار خودمم حرصم میگیره :/

یک عاشقانه ی آرامو نخوندم ولی این جمله شو دوست دارم " آدم سیاسی یعنی انسانی که تسلیم فساد نمی شود"

 

+دیروز یه دور توی شهر زدیم تا برسیم به امامزاده، اونقدر بنر ارتحال فلانی و فلان کس دیدم که دیگه تصمیم گرفتم تا یک ماه دیگه اون طرفا نرم :|

حالا همه ی بنرا یه طرف، اونجایی که حجله گذاشته بودن دیگه خیلی شاخ بود:/

(حجله س دیگه؟ همین سیاها که چراغ داره و عکس مرحومو بهش میزنن :/)

 

+اطرافیان جالبی دارم :)) به محض اینکه شروع میکنم حرف زدن با اینکه حرف دل خودشونم هست فورا میگن" این حرفا رو نزن " "میخوای بکننت توی گونی؟"

و گونی آن شمر لعینی که باید همواره از ترسش خفه باشیم :/

 

+آخه به این آدم میاد ظالم بودن؟

به این آدم میاد اون همه کشتاری که بهش ربط میدن؟ آخه .. وجدانی هم هست؟!

 

+صداشو که شنیدم اصلا باورم نمیشد این صدای یه پدر شهیدِ .. اون هم شهید دفاع مقدس .. کم کم که حرف زد و جریان معلوم شد فهمیدم پدر شهید مدافع حرمِ .. 22 دوسال تفاوت سنی داشت با پسرش . جبهه رفته بود و پسرش ادامه  دهنده ی راهش ...

از رفتنش و شهید شدنش که می گفت صداش میلرزید .. اونهمه توهین و تحقیر جوابِ این بغض و لرزشِ صدای یه مرد هست؟

 

+عکسو که باز کرد و واضح شد اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که این چقدر شبیه اونیه که دارم مینویسمش .. نشونشون دادم و هر سه باهم غش کردیم -_-

گذاشتمش بک گراند و هر بار که لاک گوشی رو باز میکنم یه دور غش میکنم -_-

 

+هنوز از کمیته خادمین خبری نشده و این یعنی مرگ تدریجی :/

 

+کاش سال دیگه دوره ی تخصصی ش رو بذارن :/ دلم دوباره اون مسیرای طولانی آسایشگاه تا غذا خوری و صبحگاه و اون رزم شبونه ی پر هیجانو میخواد :/  

 

+خیلی وقته براش نامه ایی ننوشتم . حتی تا پریروز نمی دونستم نامه های قبلی رو کجا گذاشتم .. نمیدونم چرا .. ولی ذوقم فروکش کرده .. حرفی ندارم یا اگر داشته باشم هم دستم به نوشتن نمیره .

دور شدیم؟!

 



علی یار :)

  • دخترڪ
  • شنبه ۲۵ دی ۹۵
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
موضوعات
کلمات کلیدی