یکهو میبینی نشسته ایی روی صندلی ردیف آخر اتوبوس، هوای پشت پنجره سرمه ایست و چشمان بدرقه کننده ها پر از "کاش قسمت ماهم می شد" ..
و تو فکر میکنی .. من چه داشتم که قسمتم شد؟! من چه داشتم که این کاش کنج چشمانم لانه نکرده بود؟!
روسری های وفا بسته ی یک به یکشان، ساق های سبز و مشکی و سرمه ایی یک به یکشان دل می رباید ..
و تو فکر میکنی .. من چه داشتم که در صف اینها ایستاده ام؟!
شب نمیگذرد، بی تابی ات می گذراندش .. سحر میشود و نفس میکشی به هوای، هوای دم گرفته ی خوزستان ..
تابلوی سبز رنگ "خرمشهر" و اردوگاه شهید باکری ...
زمین گِل است و تو با چه شوقی چمدانت را بغل میگیری و به سمت سوله ها می دوی ..
چشمانت ستاره باران میشود وقتی آن نخل های بی سر و آن خاکریز های عشق را میان سوله ها می بینی .. آخ که چقدر عشق است سنگر های کوچکش ..
جمع میشوند و تو با تمامِ شوق جزو استقبال کنندگان می شوی ..
چوب پر به دستت می دهند و تو تا عرش می روی .. کودکانه چادر به سر میکنی و مثل خادم های حرم عشق اش چوب پر به دست میگیری ..
با تمامِ جان لبخند میزنی .. بالاخره توهم خادم شدی :)
پی نوشت: قسمت هرکی عاشقه :)
پی نوشت تر: می گفت قبل از اینکه بیاد راهیان نور خواب میبینه همه ی ما بیست و خرده ایی خادم دم ورودی اردوگاه ایستاده بودیم و کنارمون همه ی بیست و خرده ایی شهید شاخصی که تک به تک سوله ها به اسمشون بود و هر روز هممون بهشون سلام میکردیم و خوش و بش؛ به صف ایستاده بودند.
قبل ترش میگفت هر کاری میکنید این شهیدا کنارتون ایستادن .. درست مثل حاج همت که همش از جلوی درِ سوله ی چهار زل چشمامون می شد:)
پی نوشت پایانی: کاش چوب پرِ هر خادم فقط و فقط برای خودش بود .. دلم پیشش موند ..