۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

آدم های بی مهری شدیم ...


مهر و محبت سیری چند؟! 

این وضع و حال الان شده حساب کتابی .. 

اگر کاری بود یادت میاد یکی اون وسط مسطای مخاطبین گوشیت هست که یه روزی خیلی قول و قرارا باهم گذاشتین .. 

اگر کاری نبود .. 

انتظار زیادی نیست اینکه منتظر یه "سلام" یه "خوبی؟" باشی .. 

آدم های بی مهری شدیم که نمیدونیم نزدیک ترینامون همین الان کنج دلشون غم چی گرد انداخته .. 

نمیدونیم سکوتشون از بی حرفی نیست .. از دلگیریه ..

از "خوبی؟" ایی که ازت انتظار داشتن و نشنیدن و سکوت کردن ... 


+مهم یا غیر مهم .. بیایم بنی آدم باشیم .. محبت خرجی نداره :)


  • دخترڪ
  • جمعه ۲۹ بهمن ۹۵

بیا بگذریم :)

یه رفاقتایی هست که یه جاییش مجبور میشی کم بذاری .. 

اصلا کم میذاری بی دلیل .. 

این کم گذاشتنه میمونه تو دل طرفت .. هی و هی و هی میخواد جبران کنه!

توام میخوای هی اینو جبران کنی و ... 

یهو به خودت میای و میبینی بیخود داری برای این رفاقته حمد شفا میخونی .. مردنیه، دیگه امیدی بهش نیست...


برای این رفاقتا یه بگذریم شفاست .. یا گذشت یا گذشتن :(

ما که گذشتیم ... 



  • دخترڪ
  • جمعه ۲۲ بهمن ۹۵

خادم عشق :)

یکهو میبینی نشسته ایی روی صندلی ردیف آخر اتوبوس، هوای پشت پنجره سرمه ایست و چشمان بدرقه کننده ها پر از "کاش قسمت ماهم می شد" .. 

و تو فکر میکنی .. من چه داشتم که قسمتم شد؟!  من چه داشتم که این کاش کنج چشمانم لانه نکرده بود؟! 

روسری های وفا بسته ی یک به یکشان، ساق های سبز و مشکی و سرمه ایی یک به یکشان دل می رباید .. 

و تو فکر میکنی .. من چه داشتم که در صف اینها ایستاده ام؟! 

شب نمیگذرد، بی تابی ات می گذراندش .. سحر میشود و نفس میکشی به هوای، هوای دم گرفته ی خوزستان .. 

تابلوی سبز رنگ "خرمشهر" و اردوگاه شهید باکری ... 

زمین گِل است و تو با چه شوقی چمدانت را بغل میگیری و به سمت سوله ها می دوی .. 

چشمانت ستاره باران میشود وقتی آن نخل های بی سر و آن خاکریز های عشق را میان سوله ها می بینی .. آخ که چقدر عشق است سنگر های کوچکش ..

جمع میشوند و تو با تمامِ شوق جزو استقبال کنندگان می شوی .. 

چوب پر به دستت می دهند و تو تا عرش می روی .. کودکانه چادر به سر میکنی و مثل خادم های حرم عشق اش چوب پر به دست میگیری .. 

با تمامِ جان لبخند میزنی .. بالاخره توهم خادم شدی :) 




پی نوشت: قسمت هرکی عاشقه :)


پی نوشت تر: می گفت قبل از اینکه بیاد راهیان نور خواب میبینه همه ی ما بیست و خرده ایی خادم دم ورودی اردوگاه ایستاده بودیم و کنارمون همه ی بیست و خرده ایی شهید شاخصی که تک به تک سوله ها به اسمشون بود و هر روز هممون بهشون سلام میکردیم و خوش و بش؛ به صف ایستاده بودند. 

قبل ترش میگفت هر کاری میکنید این شهیدا کنارتون ایستادن .. درست مثل حاج همت که همش از جلوی درِ سوله ی چهار زل چشمامون می شد:) 


پی نوشت پایانی: کاش چوب پرِ هر خادم فقط و فقط برای خودش بود .. دلم پیشش موند .. 


  • دخترڪ
  • شنبه ۱۶ بهمن ۹۵
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
موضوعات
کلمات کلیدی