۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

دو سه نفسِ مانده را فوت کن!

 

گفتم بیایم بنشینم پشت این جعبه ی لبخندک و دست روی دکمه های فنچول دوست داشتنی اش بکشم و هرچه هست را این آخر سالی بریزم بیرون و بشورم و شسته اش را روی پشت بام بندازم تا آفتاب بخورد، بالاخره این همه میگوییم دل بتکانید یک بار هم خودمان بتکانیم، چیزی که نمیشود. گرد و غبارش هم اگر چشمی را زد به چشم زده در کند :)

راستش دوست دارم یک روزی یک کتابی با عنوان" فروشنده" بنویسم. قرار نیست به کسی ارج بدهم فقط میخواهم به اویی که لباس می فروشد بگویم آقا! آنطور زل زدن به داشتنی های یک چادری یک کمی طعم زهرمار می دهد! قطعا خودش می داند آن لباس با آن جنس به تنش می خورد که از تو میخواهد قیمت بگویی تا حساب کند! و یا دلم می خواهد ملاحظه های بیخودی را کنار بگذارم، درست مثل اهمیت دادن های الکی که کنار گذاشته ام البته در مقابل آنی که همه اش بی اهمیتم می کند . مثلا ملاحظه ی این را نکنم که خوشحال است و حرف دلم را بزنم و هرچه باداباد!

خب همین ملاحظه کردن ها می شود که بعد از چندین سال زندگی یکهو سیرش می کند و می گوید تمامش کنیم! و تو با بهت نگاهش میکنی که این بود اسطوره ی زندگی ام؟

میدانی پس زده شدن درد دارد، نه از جنبه ی عشق که قطعا نوبت توام می شود یک روزی پسش بزنی و پست بزند و بیوفتید روی دور باطل مزخرف زندگی! مسئله این است که درد دارد که هی خودت را پایین می آوری، پایین، پایین، پایین! و فکر میکنی من انقدر هم خوب نبودم؟! و خب دلت پر می شود و فقط با بغض نگاهشان می کنی و سرد میشوی .. و آنوقت کارت می کشد به نقاب های رنگ و وا رنگ! خوشحال نیستی اما با دل پر و لبی خندان باید بروی پوزخند های احمقانه اش را تحمل کنی و نیشت را تا پس کله وا کنی که هی! چشمت کور .. خوشحالم! ولی خدایت می داند چه آشوبی به دلت افتاد وفتی آن پیچِ واوِ میان اسم هایشان را دیدی و فقط پوزخندت آمد ..

اسم خدا آمد و خدابندگی ها .. دروغ چرا هنوز هم گم شده دارمش، میگفت آنتن نمیدهد ولی میگویم آنتن می دهد، پیام هایم را سین می کند اما پاسخی نیست .. و چیزی میگوید هست و من کورم!

اما چشمِ من فقط نشدن ها را میبیند، میبیند که دلش را خون می کنی و باز میگویی مرا بخوان و باز دلش را خون میکنی و باز و باز و باز! و کاش توانش را داشتم و بود و میرفتیم یک جایی که نباشی! لعنتی بودن و نبودنت جانمان را می گیرد!

و چه خوب است که چشم انتظار داشته باشی و چه وحشت ناک که دست خودت نباشد که چشم انتظاری اش را تمام کنی و فکر میکنی من نبودم بینشان و چیزی تشر میزند بیا غصه ی این را هم بخور و تو نیشخند میزنی به آدم های سرد این دنیا ..

میدانی؟ 
انگار گربه شور کردم دلم را ..

 

+حلال و حرام را بگذریم .. بیایم برای همدیگر دعای خیر کنیم :)

+سال نو مبارک ؛)

  • دخترڪ
  • شنبه ۲۸ اسفند ۹۵

اینجای زندگی اصلا قشنگ نیست ...


شده ام مثل اینها که توی یک اتاق تاریک نشسته اند و لیوان پشت لیوان فلان میخورند و هی سیگار دود می کنند و فکر هایشان مخشان را می خورد . هی زور می زنند که آن بغض لعنتی پایین برود و لعنت به ماندگاری اش که جان می گیرد و نمی رود! هی لب می گزند، هی لب می گزند و آخر آن لامصب کارخودش را می کند و بغض نخورده می ترکد. حالا من نشسته ام میانِ تاریکی و هی چای میخورم و چای میخورم و جای سیگار امیدم را دود می کنم . راستش بوی گندی می دهد دودِ امیدم .. بوی درد، بوی بغض، بوی تنهایی .. 

یادم می آید به بچگی ها که همه اش احمقانه بزرگی هایم را میخواستم . من نمیدانستم این بزرگی ها کوچکم می کند . به ولله که اگر می دانستم قطعا دلم را گل می بستم که گزافه نبافد. 

راستش هیچ خوشم نمی آید از اینجای زندگی. جایی که خداباوری ات برود قهر که قشنگ نیست . 

اما حرف قشنگی زد، خوبی ما این است یا شاید احمقی ما این است که گرچه همه ی امیدمان می برد اما باز تاب نمی آوریم حرف های مخالفانش را، مثلا تا بحال توی حرف هایتان سعی کرده اید "ان شاءالله"را حذف کنید؟ یا "اگر خدا بخواهد" یا "به امید خدا" ؟ 

اینجای زندگی اصلا قشنگ نیست .. اصلا قشنگ نیست که همه ی پشت و پناه و امیدت را کنار بگذاری :) 




  • دخترڪ
  • سه شنبه ۲۴ اسفند ۹۵

بس نیست؟!

عاقبت این در می شکند و تو بازش نمیکنی ... 

  • دخترڪ
  • جمعه ۲۰ اسفند ۹۵

پرتقال نمکی ؛)


 

یک تق بلند! دو تق کوچک!

ریتم تخمه شکستن شما هم همینطور است؟ 

راستش را بخواهید امروز خل وضعانه سعی کردم ریتم تخمه شکستنم را عوض کنم و در کمال تاسف! نشد :/ یا مثلا چند روزیست در پی آنم که چیزی کشف کنم که در زمستان مثل آلوچه ی سبز ترش و آبدار و خر باشد! و البته که خر یعنی اوج عشق! از آبغوره و خیار و نمک و گوجه و نمک و اینها بگیر تا دیگر رسیدم به پرتقال و نمک :/ 

یحتمل طعم بس جالب انگیز ناکی داشت و کیفم را کوک کرد هرچند که این هم نمیتواند مثل آلوچه خر باشد :/ از این بگذریم که بد دلم پر است و هوای گریه دارد:/ 

لذا شنیده اید که ملت هی می گویند  سال دارد نفس های آخرش را می کشد، اسفند هول و دستپاچه است و بهار لباس نو پوشیده و بلیط گرفته و سوار قطار شده و در راه است و از این حرف ها ؟! و من مدام فکر میکنم بهار مثلا چه فرقی می کند با زمستان؟! با پاییز؟ تابستان را نمی گویم چون برای من بهار و تابستان همیشه یک ریخت و شکل بوده است:/ البته آمدن بهار واقعا ذوق دارد، آن هم فقط و فقط بخاطر این که باز همه جا سبز می شود و شبدر ها می رویند و پشت بندش تابستان می آید و آلوچه های سبز می رسند و منِ بیچاره ی مفلوک مجبور نیستم بخاطر این میل مزخرف و خل وضعانه آبغوره بخورم یا پرتقال شیرین را نمک بزنم و حالی به حالی بشوم :| برای همین، آره! لذت دارد آمدنش . اما دیگر نه انقدر که غرق شدیم و نمیفهمیم هی سال روی سال می آید و هیچ اتفاقی نمی افتد! یعنی واقعا هیچ اتفاقی!  دیگر حتی مثل بچگی ها هم تا ساعت سه یا چهار صبح چرت نمیزنیم و هی منتظر صدای توپ و حول حالنا نیستیم و این وسط سوال است که امروز مناسبتش چه بود؟!

 نمیدانم چه مرضی است با اینکه میدانم ویکی پدیا خیلی از مطالبش چرت محض است باز هم عین خل وضع ها وقتی اطلاعاتی میخواهم اولین جایی که کله می کشم و میخوانمش ویکی پدیاست:/

 نمیدانم شاید از چیدمانش خوشم می آید، لاکردار منظم و تمیز عنوان بندی میکند و مهم ترین ها را هم همان اول میگذارد و ای مرگ بر آمریکا :|

و این چنین رسیدم به "محمد ابراهیم همت" همانی که هی زل زل نگاهم میکرد. راستش چقدر بد است که ما همه از خانواده های این آدم ها انتظار داریم آدم های دررررست و شاخ و از آسمان افتاده ایی باشند! بعد وقتی اطلاعات را بالا و پایین میکنی و میپرسی و هی چنگ میزنی و اخم میکنی و بغض میکنی هی واقعیت را بکوبند توی صورتت و تو فکر کنی مثلا اسمش را می گفتند"زهرا" چه کم میشد از این آدم؟ اضافه هایش را بی خیال .. چه کم می شد؟! و دلت می سوزد از اینکه آدمی زاد عین هوای بهار دقیقه ایی یک حال دارد و آخ که حق است که سیصد و سیزده نفرمان را پیدا نکرده است هنوز ..

و باز و باز و باز فکر کنی، مثلا ترقه در کنند و بیست و نه بشود یک! حالا چه فرقی کرد؟! 

  • دخترڪ
  • سه شنبه ۱۷ اسفند ۹۵

فرق داری ها !

 چه میشود اگر بیایم از ادا اصول هایمان کم کنیم؟ مثلا چرا سینی زیر کیک تولد با آن طرح قشنگ و سبکی و رنگ نارنجی قشنگش باید افت کلاس باشد و حتما بعد از سر به نیست کردن کیک بیچاره او را هم راهی سطل زباله کنیم؟!

یا اصلا چرا باید نان های صبحانه را حتما با چاقوی اره ایی منظم و تمیز ببریم؟ چه میشود اگر مثل مادر بزرگ با دست تکه تکه ی شان کنیم؟ تازه من حس میکنم مثل کاهو که میگویند تا حد امکان برای اینکه مفید بودنش را از دست ندهد از چاقو برای بریدنش استفاده نکنید، نان را هم نباید برایش از چاقو استفاده کرد. یا مثلا تا حالا ارده و شیره و چایی خوردید؟ اگر نخوردید که بخورید اگر خوردید هم که وای دیدید چه ترکیب با مزه ایی می شود؟!  یا تاحالا دو روح در یک بدن را از نزدیک حس کرده اید؟ اصلا منظورم به فاز عاشقانه اش نیست ها! منظورم خل وضع بازی های نمکی ست . مثلا فکر کن دو نفر با یک اکانت باشید و مزاحم ملت شوید و نفهمند که شما کدامتان کیست؟! و شما قاه قاه به خل بودنتان بخندید!  یا اصلا فکر کردید، وقتی یک نفر حرف هایی را که به هیچ احدالناسی نمی زند برای شما می گوید یعنی چه؟! یعنی هی! فلانی ! تو با همه فرق میکنی ها! و یک چیزی .. فکر کردید خانه تکانی چقدر میتواند مزخرف و درد آور باشد؟ وقتی که تو حال نداری و مثلا خواهر یا مادرت حال دارد و این وسط نه میتوانی او را منصرف کنی و نه میتوانی خودت کار نکنی و بعد این میشود که میمیری :| و بعد از این دردآور تر این است که جایی که دلت همیشه برایش بال بال میزند عین پلاسکو فرو بریزد و تو در بهت بروی! حالا باز پلاسکو سوخت اینجا نسوخته بسوزاندت :/

 

 

 

 

  • دخترڪ
  • يكشنبه ۱۵ اسفند ۹۵

این شد زندگی؟!


اصلا ِ اصلا خوشم نمی آید از بیداری هایی که به خواب هایم سرایت می کند! 

بیداری هایی که به حد کافی برایشان دلشوره می کشم و استرس میخورم و از فرط اضطراب دلم پیچ می زند! 

مثلا دیشب بیشتر ازده بار از ته حلق هوار کشیدم "اسلحه ی آ کا چهل و هفت معروف به کلاشنیکف ساخت فلان کشور است" و قبلش بیشتر هوار کشیدم که بنده فلانی هستم مربی فلان و با بحث اسلحه شناسی در خدمتتان هستم و الی فلان آخر و نمیدانم چرا هر لحظه به جمعیت آن کلاس کذایی اضافه می شد و تعدادشان بیشتر می شد و اصلا چرا شبیه کلاس دانشگاه های شاخ و بزرگ بود کلاسش؟ دانشگاه های شاخ در نظرم همان دانشگاه هایی هست جایگاه استاد میان کلاس و جایگاه دانشجویان پله پله اطراف جایگاه استاد است و چقدر اینها حس خرخوانی و درس می دهد:/ بعد نمیدانم از کجا سر و کله ی دوستان مدرسه ام پیدا شد که با استهزاء نگاهم می کردند و دنبال ایراد بودند و بیش از پیش از یکی شان متنفر شدم و دلم خواست همانجا با همان کلاشی که نمیدانم کدامشان زد قنداقه اش را شکست بزنم مغزش را روی دیوار بپاشم و قطعا این ها فقط رویا بود برایم :/ حالا جالب بود که آن میان داشتم فکر می کردم این که می شنویم فلانی با دویست و سی تا سرعت توی اتوبان رانندگی می کرده و افسر راهنمایی رانندگی گرفته و ماشینش را راهی پارکینگ کرده و ای خدا بگویم چکارشان کند که خون ملت را کرده اند توی شیشه! چقدر چرت و مزخرف است! سرعت صد کیلومتر خودش یک دنیای وحشت ناک است تازه بیایم این را ضرب در دو کنیم و تازه سی تا هم بگذاریم روی سرش و وا ویلا ! فرض کن طرف با این سرعت وسط لایی کشیدن هایش بخورد به ماشین چپی و بعد بخورد به راستی و بعد یک راست بخورد به جدول و چه میماند از این آدم؟! حالا فکر کن با همین سرعت این آدم ها زندگی تشکیل می دهند! یک ملاقات کوچک و یک نسکافه باهم بخوریم و وای چه چشمانت شهلاست و وای چه منش مردانه ایی داری و با اجازه ی بزرگتر ها بــله ! لی لی لی عروسی و شش ماه گل و بل بل که اخیرا به سه ماه گل و بل بل تغییر یافته و بعد میخورن به دعوای چپی و دعوای راستی و مستقیم میخورن به جدول دادگاه خانواده و داماد عزیز مستقیم زندان و همسر عزیز طلاقت نمی دهم تا موهایت مثل دندان هایت کرم زده و سفید و زشت و کریه شود :| و این شد زندگی؟!

خب همین می شود که وقتی ریش سفید می آید و امثال من را به ازدواج ترغیب میکند مثل این خاکستری های مدرن امروزی پوزخند غلیظی تحویلش می دهم و میگویم "دلت خوش است ها!" بعد از آن طرف هی دارد فساد روی فساد می آید و مملکت شده جوراب سی سال پوشیده ی یک بار نشسته و گند زده!

بعد دخترک را گوشه ی خیابان می بینی و دلت می سوزد! دلت می خواهد بری و محکم سیلی ایی بزنی زیر گوشش تا یک دور بچرخد و بگویی"احمق جان! حیف تو نیست؟! اینجا همه که اصغر آقا نیستند که بخواهند به تو ارج بدهند که! تازه آن اصغر آقا هم که به تو ارج نمیدهد که بدبخت جان! او نگاهش بالا تر از این حرف هاست .. نگاهش آن بالا بالا ها می چرخد، میفهمی احمق جان؟ اینجا تورا از این جوراب کثیف هم کثیف تر می بینند! پس دست از این احمقانه هایت بردار و آدم باش! به این جماعت اگر رو ندهی هزار غلط میخورند اگر به تو چپ نگاه کنند درد این است که تو خودت لبخند و عشوه خرجشان می کنی ! "

بعد خنده دار اینجاست که می گویند خانه زنبور ها را خراب کردید که مملکت را گند برداشته :/ انگار که حالا نه مجلس بزم شبانه ی حلال داریم و نه سفره خانه ی رقاص خانه ی زیر نظر فلان ارگان مهم ِ اسلامیِ مذهبی :| جمع کنید بابا !

خلاصه .. داشتم می گفتم .. وسط حرص خوردن هایم از خواب پریدم بالا و دیدم که هی ! صبح جمعه است .. 



+اسلام به ذات خود ندارد عیبی، مشکل از مسلمانی ماست (حالا دقیق نه ولی تو همین مایه ها :/)


  • دخترڪ
  • جمعه ۱۳ اسفند ۹۵

بی سرِ بی ته!


 

اینجا دیوانه خانه ی مخ ام -_-

امروز زندگی به طرز وحشت آوری از چشمم افتاد، افتاد و شکست و خرده هایش را توی جارو برقی کردم و کیسه ی جارو برقی را نمیدانم کدام گوری چپاندم تا به سرم نزند بیاورمش، بازش کنم و بخواهم مثلا تکه هایش را بهم بچسبانم و با این زندگی زهوار در رفته ی کج و معوج خوش باشم که هی! زندگی ام را ببین :/ مثلا چه ایرادی دارد بر سرش بکوبم و لگد نثارم کند و بهانه ی جنگ جهانی مان یک کنترل و شبکه ی مزخرفی باشد که بن تن نشان میدهد و من میخواهم گیسو کمند ببینم ؟! خب تو ببین و لبخند بزن! نه طرف من را بگیر نه او را .. بالاخره اگر بر سرش کوبیدم سه برابرش را تحویلم داده دیگر .. تو چه میگویی؟! تو بشین و فقط به سر و کله زدن هایمان بخند .. بخدا که دلت برای این ها تنگ میشود ! و چه غم انگیزانه برنج دون دون شده ی چسبیده بهم با خوراک مرغ بهم نیامد! حتی پیاز را هم که اضافه کردم باز هم نیامد! حتی ماست را هم که سر کشیدم نیامد! حتی نرمی سیب زمینی ها هم باعث نشد این دو بهم بیایند و چه احمقانه دلم سوخت که این غذا هم دیگر محبوبم نیست :/تازه احمقانه تر از این ها این بود که فکر کردم نکند آن بشود و یک پیامی از یک نا کجا برایش بیاید و من ندانسته به کثافت تبدیل شوم؟ احمقانه بود چون از همه چیز اطلاع داشت و من بی دلیل هول برم داشته بود :/ و خنده دار تر از این که چهار بار لیست را نگاه کردم و نبود اسمشان، من کی میخواهم یاد بگیرم به قولش بزرگ شوم؟ انتظار نداشته باشم؟! بعد از اینها فکر کردم چقدر صحبت کردن با پدرت آن هم در فضای تلگرام سخت است! زورت را می زنی و فقط یک سلام و احوال پرسی می شود و این غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است ... غم گین تر از این حالت وز وز آرام گوشی ات روی میز است که صدایش را بالا میبری تا ببینی این بدبخت فلک زده چه می نالد و ناله اش جانت را می گیرد! یادت میاورد حتی شب شهادت هم نتوانستی عین آدم باشی! یادت میاورد بی لیاقت تر از همه تویی و حیف که نامت فاطمه باشد!

اصلا بیا بگذریم.. میدانی؟!

وای از آن ظرف هایی که درون سینک جمع می شود و انگار وقتی اینها را میبینی کسی بیخ گلویت را میگیرد و میخواهد به طرز تدریجی مرگ به خوردت بدهد :/ و تو با بدبختی از چنگش فرار میکنی و به اتاقت پناه می بری و روی صندلی که ولو می شوی و حالا نوبت طاووس نیمه کاره ی نقاشی شده ات است که بیخ خرت را بچسبد و رنگش را طلب کند و تو با عزج و لابه بگویی به ولله که کشیدن این همه جزئیات اعصاب میخواهد و به خدا که اعصاب ندارم! و طاووس با آن تک چشم کشیده اش یک "غلط کردی طرح زدی" نثارت کند و بیخیالت بشود و تو گیج و گنگ فکر کنی واقعا حضرت فاطمه(س) بیست و هشت ساله بود؟! چرا این سایت بی در و پیکر دری وری گفته بود پس؟! و یکهو پسر داستانت از توی قصه کله بیرون بکشد که هی! جنگ سوریه دارد تمام می شود ها ! زودتر راهی ام کن که نمانم اینجا و بیش از این خفه شوم و تو میگویی"پس راحیل چی؟" و او با بغض نگاهت میکند. حق اش است بخواهد بپرد خب .. اما راحیل هم گناه دارد دیگر؟! ندارد؟ همسر های این آدم ها گناه ندارند؟ یک عمر تنها بمانند که چه؟! و باز نگاهت بیوفتد به دون دون های آبی روی دیوار و لبخند بزنی .. خوشی یعنی همین دون دون ها که فکر میکنی مثلا فکر کن یک روزی پیدایش بشود بیاید بنشیند توی اتاقت، روی صندلی و تو روی تخت و نگاهش را خندان میان در و دیوار اتاقت بچرخاند و بپرسد کار خودت است؟ و تو نیشخند پهنی تحویلش دهی و مثل همان رویایی ها با متانت لبخند بزند و بگوید"زیباست" و تو گویی از ذوق جان به جان آفرین تسلیم کنی. حالا از رویا بیایم بیرون، یک موقع زشت نباشد که این آدم را فالو کردم؟! من را چه به این اجنبی جذابِ به قول خودمان خر!؟ واقعا یک معضل شده این آدم ها!

و چرا حامد زمانی امسال چیزی برای دهه فاطمیه نخواند؟ و اصلا چرا صبح زود پیام داده که دیروز جایت خالی بود؟! خب من کف دستم را بو میکردم که قرار است پیکر شهید تشییع کنید؟! اصلا من با شهدا یک خرده حسابی دارم و خوب شد نیامدم :| اگر می آمدم که همان وسط مینشستم به خود زنی که آره شما هم! الان دقیقا نصف شب های اردوگاه کم است که زل بزنم به چشم های همت و بگویم ببین ! این داره دق میده ها! ولی شما دلمو گرم کنید! و همت هم همانطور زل زل نگاهم کند و ته نگاهش بخوانم که برو بچه :/ و پا به زمین بکوبم و که من بچه نیستم و اینجا حاج حسین بخندد و بگوید "حاجی اذیتش نکن" و خودم را کودکانه طور برایشان لوس کنم و از آن طرف اتوبوس برسد و نفهمم چطور خودم را به استقبال میهمانانشان برسانم و آخ .. چقدر خوب بود :)

اما هنوز هم بیخ گلویم گیر است که بروم و زل بزنم توی چشمش و بگویم خادم جماعت باید شاد بپوشد! نه سیاهِ دل مرده ! مرد ها را بیرون کنید و بگذارید ما شاد بپوشیم! گرچه با آن وضع دل سپردنشان و عاشق شدنشان و خواستگاری کردنشان ته حرف هایم ساکت می شوم و مظلومانه سکوت میکنم :/ خلاصه که ..

اصلا نمیفهمم چرا با این واو واو گذاشتن هایم بین این چرندیاتم پل ارتباطی میزنم اما باور کنید همه ی شان با همین وضع درون مخم عمو زنجیر باف میخوانند و تازه آن دسته ی فرعی جات مزخرفترشان را بی خیال!

 

پی نوشت: یه نفس عمیق!

خالی شد ^_^

پی نوشت تر : بالاخره من هم در هم نویسی را تجربه نمودم :)


پی نوشت پایانی : 

 ندارد علی هم زبانی بمان ..

تسلیت :(

  • دخترڪ
  • پنجشنبه ۱۲ اسفند ۹۵

دو بار خوانده شود!

+ بادیگاردو دیدی؟ 

:آره

+ دیدی حیدر فراری بود از اینکه بهش بگن بادیگارد؟! 

: اوهوم..

+ امثال این شهید هم فرارین ! فرارین از اینکه بهشون بگن درجه دار! جیره خور دولت! گردن کلفت دولت! 

امثال این شهید قبل اینکه یه پاسدار باشن یه سربازن! یه سرباز که جونشو گذاشته کف دستش و داره برای همه ی مردم این مملکت غیرت می کشه! 

یه سرباز که براش مهم نیست سر شونه ش چند تا ستاره هست، بزرگه یا کوچیک! برقش چشم رقیباشو کور میکنه یا نه! برای این سربازا مهم اینه که بچه های این مملکت و این مرز و بوم شب با خیال راحت بشینن از پنجره ی اتاقشون ستاره های آسمونو نگاه کنن! 

براش مهم درجه ش پیش اون بالاییه س نه سروان و سرگرد و سرهنگ یه مملکت بودن! 

منم یه سربازم راحیل .. 

فرق هست بین یه سرباز و یه درجه دار! 



پی نوشت: برشِ کوتاهی از رمان | کلت کمری| 

پی نوشت تر : فرق هست بین یه درجه دار و یه سرباز .. نه؟! 



  • دخترڪ
  • دوشنبه ۹ اسفند ۹۵

غرور؟!

غرور وقتی مُرد که مملکتم را فاحشه خانه نشان داد .. 

  • دخترڪ
  • دوشنبه ۹ اسفند ۹۵

دیالوگ :دی

: سعی کن مهم نباشم برات .. 

کم تر اذیت میشی .. :)

+ این به تو مربوط نیست! 



  • دخترڪ
  • شنبه ۷ اسفند ۹۵
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
موضوعات
کلمات کلیدی