۴ مطلب با موضوع «با تو !» ثبت شده است

پا به پای تو :)

شنیده اید؟!

 این را که می گویند اگر ساعت ها جفت در آمد یعنی کسی در این کره ی خاکی به فکرتان است و برای شیرین تر شدنش اگر مذکرید یک مونث به فکرتان است و اگر یک مونث هستید یک مذکر! من نمیدانم راست است یا غیر، اما وقتی با چیزی به نام کائنات قاطی شود کمی برایم حس واقعیت پیدا میکند. یا مثلا دیده اید چیزی که در فکر یک معشوق می گذرد بدون شک در فکر عاشق هم هست؟ حالا این کائنات است یا تله پاتی؟ یا معجزه ی عشق؟

هرچه هست عجیب و شیرین و جالب است .. داشتم به همین ها فکر میکردم که ساعت جفت در آمد و یگانه خواند"ما کنار هم؛ آرزوم اینه"

و من فکرم رفت پیش آن شکلات هایی که آن شب یک دانه اش به من رسید و لعنتی چه طعمی داشت! همان هایی که طعم کرم شکلاتی توی سوپری ها را میدهد بعد لامروت ها از این عجی مجی ها به ملاتش اضافه کردند و وقتی میخوری دقیقن ِ دقیقا حس آلیس در سرزمین عجایب را داری :/

همانقدر فانتزی طورِ پر جادویِ عجیبا غریب! حالا فکر نکنید چیز خیلی شاخی بود ها :/ برای شما شاید معمولی ترین طعم باشد اما برایِ منی که از نگاه معمولی گربه ی روی دیوار هزار و یک برداشت دارم طعم عجیبی داشت :/

ولی خدایی!  خدا باید به کدام ساز بنده هایش کوک کند؟!

به این فکر کرده اید ؟ مثلا خودِ من :/ امروز می آیم به گریه که زندگی ام از این ریتم همگون حال بهم زن شده است و خداوندا! تو یک زلزله به جانش بیانداز و ترجیحا و قربانا و فدایت شوم آن چیزی باشد که من کنج دل پنهام کرده ام و رویم نمیشود به رویت بیاورم و آره دیگر .. قربانت!

و وقتی یک سه ریشتری یا کمتر را توی زندگی ام حس میکنم میدوم به شیون که خداوندا نکند همین است؟ نکند دیوانه شدم؟ نکند تو شنیده ایی ..

و این میشود که محسن می خواند " غلط کردم، غلط!"

محسن بود؟ نمیدانم .. فکرم پیش این جمله است که به مشهد چقدر زلزله نمی آید و به آرزو های ما برآورده شدن!

و به دیدنش اینهمه آشنایی .. آنقدر که وقتی ببینمش انگار که هر روز میبینمش بگویم، بخندم و عمیقا لبخند تحویلش دهم :) 

  • دخترڪ
  • پنجشنبه ۱۷ فروردين ۹۶

دو سه نفسِ مانده را فوت کن!

 

گفتم بیایم بنشینم پشت این جعبه ی لبخندک و دست روی دکمه های فنچول دوست داشتنی اش بکشم و هرچه هست را این آخر سالی بریزم بیرون و بشورم و شسته اش را روی پشت بام بندازم تا آفتاب بخورد، بالاخره این همه میگوییم دل بتکانید یک بار هم خودمان بتکانیم، چیزی که نمیشود. گرد و غبارش هم اگر چشمی را زد به چشم زده در کند :)

راستش دوست دارم یک روزی یک کتابی با عنوان" فروشنده" بنویسم. قرار نیست به کسی ارج بدهم فقط میخواهم به اویی که لباس می فروشد بگویم آقا! آنطور زل زدن به داشتنی های یک چادری یک کمی طعم زهرمار می دهد! قطعا خودش می داند آن لباس با آن جنس به تنش می خورد که از تو میخواهد قیمت بگویی تا حساب کند! و یا دلم می خواهد ملاحظه های بیخودی را کنار بگذارم، درست مثل اهمیت دادن های الکی که کنار گذاشته ام البته در مقابل آنی که همه اش بی اهمیتم می کند . مثلا ملاحظه ی این را نکنم که خوشحال است و حرف دلم را بزنم و هرچه باداباد!

خب همین ملاحظه کردن ها می شود که بعد از چندین سال زندگی یکهو سیرش می کند و می گوید تمامش کنیم! و تو با بهت نگاهش میکنی که این بود اسطوره ی زندگی ام؟

میدانی پس زده شدن درد دارد، نه از جنبه ی عشق که قطعا نوبت توام می شود یک روزی پسش بزنی و پست بزند و بیوفتید روی دور باطل مزخرف زندگی! مسئله این است که درد دارد که هی خودت را پایین می آوری، پایین، پایین، پایین! و فکر میکنی من انقدر هم خوب نبودم؟! و خب دلت پر می شود و فقط با بغض نگاهشان می کنی و سرد میشوی .. و آنوقت کارت می کشد به نقاب های رنگ و وا رنگ! خوشحال نیستی اما با دل پر و لبی خندان باید بروی پوزخند های احمقانه اش را تحمل کنی و نیشت را تا پس کله وا کنی که هی! چشمت کور .. خوشحالم! ولی خدایت می داند چه آشوبی به دلت افتاد وفتی آن پیچِ واوِ میان اسم هایشان را دیدی و فقط پوزخندت آمد ..

اسم خدا آمد و خدابندگی ها .. دروغ چرا هنوز هم گم شده دارمش، میگفت آنتن نمیدهد ولی میگویم آنتن می دهد، پیام هایم را سین می کند اما پاسخی نیست .. و چیزی میگوید هست و من کورم!

اما چشمِ من فقط نشدن ها را میبیند، میبیند که دلش را خون می کنی و باز میگویی مرا بخوان و باز دلش را خون میکنی و باز و باز و باز! و کاش توانش را داشتم و بود و میرفتیم یک جایی که نباشی! لعنتی بودن و نبودنت جانمان را می گیرد!

و چه خوب است که چشم انتظار داشته باشی و چه وحشت ناک که دست خودت نباشد که چشم انتظاری اش را تمام کنی و فکر میکنی من نبودم بینشان و چیزی تشر میزند بیا غصه ی این را هم بخور و تو نیشخند میزنی به آدم های سرد این دنیا ..

میدانی؟ 
انگار گربه شور کردم دلم را ..

 

+حلال و حرام را بگذریم .. بیایم برای همدیگر دعای خیر کنیم :)

+سال نو مبارک ؛)

  • دخترڪ
  • شنبه ۲۸ اسفند ۹۵

حل شده ام، اما ...


 

یه چیزایی ازش می بینی و اینا هی بولد میشه و گوشه ی ذهنت می مونه، انقدر تعداد این بولد ها زیاد میشه که یه سمت ذهنت کلا سیاه میشه و کار علاقه و محبت مختو مختل میکنه

اونقدری که سر ناسازگاری میذاری و بهم میریزی ..

اما بازم سکوت میکنی .. هیچی نمیگی!

گاهی یه نیش

گاهی یه کنایه

اما مثل اون اوایل، مثل آدمیزاد نمیای بگی؛ هی فلانی! دردم اینه .. این و این و این اذیتم میکنه .. رفعش کن، لطفا!

تو مثل آدمیزاد نمیگی و اون درسته به زبون نمیاره اما "دلش میشکنه"

همین نگفتنت و نگفتنش باعث میشه فکر کنه غم و غصه ی چند سال پیش دوباره مثل اکثر وقتای دیوونه گیت ریخته رو سرت و این نساختن و چپه شدنت همش بخاطر اونه!

از ترسش میگه، میگه بزرگ شو!

و تو نمیفهمی ینی چی"بزرگ شو!"

گوش میکنی، بدون اینکه به معضل اصلی اشاره ایی کنی ..

میگه و میگه و میگه و تو بازم نمیفهمی .. "من چطوری باید بزرگ بشم؟"

حالا این بزرگ شدنه برات بولد میشه و گل بود به سبزه نیز آراسته شد..!

میگی دلمو خفه کنم؟

میگه نه!

میگی ساکت بشم؟

میگه نه!

میگی خب چکار کنم!؟

باز مثل همیشه حرفامیوفته روی دور باطل! ترجیح میدی یه قلب و ماچ و لبخند بندازی وسط که سرش هم بیاد و بیشتر از این قاط نزنی ..

اما بازم تحمل نمیکنی .. بازم خالی نشدی .. بازم کم بود .. بازم این درد نبود که ازش حرف زدین !

به درک که فلانی و فلان کس خوشبخت هستن یا نیستن !

به درک که فلانی و فلان کس زندگیتو سیاه کردن !

به درک که سر بی گناهت پای چوبه ی دار رفت!

همش به درک !

الان درد این نبود ..

الان درد این بود که "همیشه می بینم!" و هیچوقت به روی خودش نمیاره ..

الان درد این بود  که توی دنیای خودشه و تو انتظار داری دنیاشو باهات سهیم شه ..

الان درد این بود که گفت بزرگترین وظیفش "فهمیدنِ" و گفتی بزرگترین وظیفه م " تنها نذاشتنِ "

گفت از من دلگیری و گفتی نه و قطعا فهمید پوچ بودنِ نه گفتنت رو ..

حق گفت!

بزرگترین وظیفش فهمیدنِ که فهمید و دلت آروم شد ..

 

  • دخترڪ
  • شنبه ۷ اسفند ۹۵

مهم تر از همه :))


+من یه دیوونه م که تو باشی زنده میمونم ...


+بهانه پشت بهانه

بغض پشت بغض

وبعد از هر عکسی که دیدم صدبار بغضم ترکید..

بخندن

شاد باشن

باشن باشن باشن

ولی من چقدر کم بودم ... 


+نوشته کنه ام نبودم اصا و من قاه قاه خندیدم ^_^ تصورش شیرینه .. 

نمیدونم ولی شاید یه روزم من اینو بگم :)))


+بهش گفتم بخاطر کانالا نرفتم و چقدر دروغ گوی خوبی نیستم حتی :/

قطعا بزرگترین دلیلش خودش بود ...


+حس خوبی داره صبح

زودِ زود

هنزفری بذاری توی گوشت و مسیر یک ربعی رو با آهنگای مازیار زیر بارون برگای زرد قدم بزنی :))


+چقدر دلم ریخت... چقدر دلم سوخت .. بی پدری سخته ..


+توی زندگی هر آدمی میرسه وقتایی که همه ی درا قفل بشه و کلیداش تو پستوی ابد ترین جا بیوفته!

فقط کافیه صبر داشته باشی ..

فردا رو ببینی .. روشن ..

فردایی که این درا باز شده .

فقط کافیه اینا رو ببینی خواه نا خواه بالاییه کلیدا رو بهت میده :)


+برای آخرین نفس بخون ترانه ایی

که باید از تو بگذرم به هر بهانه ایی ..

چقدر خودمو مزین کردم سر حذف کردن پوشه ش :/


+یک کلام گفت میخوای باهاش قطع رابطه کنم؟!

این جمله و اون لحظه و نه ایی که گفتم ..

این یعنی خواستن !

من نمیخواستم به هیچ وجه از اون بگذره 

فقط دنبال این قاطعیت بودم 

نه طفره رفتن ...


+خواستم همونطور که توی زندگیش جا باز کردم همونطور کنار بکشم و بیرون برم ..

نشد

نشدنیه 

اصلا!


+این آدم ... ❤


+خوبه که یکی از همه نظر از بر باشه تورو .. 

خیلی خوبه که نیازی نیست براش توضیح بدی ..

خیلی خوبه که یه "هوم"ساده ت براش یه شرح حال کاملِ ..

خیلی خوبه:)


+علی یار

  • دخترڪ
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۹۵
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
موضوعات
کلمات کلیدی