۳ مطلب با موضوع «لبخندک :)» ثبت شده است

بی سرِ بی ته!


 

اینجا دیوانه خانه ی مخ ام -_-

امروز زندگی به طرز وحشت آوری از چشمم افتاد، افتاد و شکست و خرده هایش را توی جارو برقی کردم و کیسه ی جارو برقی را نمیدانم کدام گوری چپاندم تا به سرم نزند بیاورمش، بازش کنم و بخواهم مثلا تکه هایش را بهم بچسبانم و با این زندگی زهوار در رفته ی کج و معوج خوش باشم که هی! زندگی ام را ببین :/ مثلا چه ایرادی دارد بر سرش بکوبم و لگد نثارم کند و بهانه ی جنگ جهانی مان یک کنترل و شبکه ی مزخرفی باشد که بن تن نشان میدهد و من میخواهم گیسو کمند ببینم ؟! خب تو ببین و لبخند بزن! نه طرف من را بگیر نه او را .. بالاخره اگر بر سرش کوبیدم سه برابرش را تحویلم داده دیگر .. تو چه میگویی؟! تو بشین و فقط به سر و کله زدن هایمان بخند .. بخدا که دلت برای این ها تنگ میشود ! و چه غم انگیزانه برنج دون دون شده ی چسبیده بهم با خوراک مرغ بهم نیامد! حتی پیاز را هم که اضافه کردم باز هم نیامد! حتی ماست را هم که سر کشیدم نیامد! حتی نرمی سیب زمینی ها هم باعث نشد این دو بهم بیایند و چه احمقانه دلم سوخت که این غذا هم دیگر محبوبم نیست :/تازه احمقانه تر از این ها این بود که فکر کردم نکند آن بشود و یک پیامی از یک نا کجا برایش بیاید و من ندانسته به کثافت تبدیل شوم؟ احمقانه بود چون از همه چیز اطلاع داشت و من بی دلیل هول برم داشته بود :/ و خنده دار تر از این که چهار بار لیست را نگاه کردم و نبود اسمشان، من کی میخواهم یاد بگیرم به قولش بزرگ شوم؟ انتظار نداشته باشم؟! بعد از اینها فکر کردم چقدر صحبت کردن با پدرت آن هم در فضای تلگرام سخت است! زورت را می زنی و فقط یک سلام و احوال پرسی می شود و این غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است ... غم گین تر از این حالت وز وز آرام گوشی ات روی میز است که صدایش را بالا میبری تا ببینی این بدبخت فلک زده چه می نالد و ناله اش جانت را می گیرد! یادت میاورد حتی شب شهادت هم نتوانستی عین آدم باشی! یادت میاورد بی لیاقت تر از همه تویی و حیف که نامت فاطمه باشد!

اصلا بیا بگذریم.. میدانی؟!

وای از آن ظرف هایی که درون سینک جمع می شود و انگار وقتی اینها را میبینی کسی بیخ گلویت را میگیرد و میخواهد به طرز تدریجی مرگ به خوردت بدهد :/ و تو با بدبختی از چنگش فرار میکنی و به اتاقت پناه می بری و روی صندلی که ولو می شوی و حالا نوبت طاووس نیمه کاره ی نقاشی شده ات است که بیخ خرت را بچسبد و رنگش را طلب کند و تو با عزج و لابه بگویی به ولله که کشیدن این همه جزئیات اعصاب میخواهد و به خدا که اعصاب ندارم! و طاووس با آن تک چشم کشیده اش یک "غلط کردی طرح زدی" نثارت کند و بیخیالت بشود و تو گیج و گنگ فکر کنی واقعا حضرت فاطمه(س) بیست و هشت ساله بود؟! چرا این سایت بی در و پیکر دری وری گفته بود پس؟! و یکهو پسر داستانت از توی قصه کله بیرون بکشد که هی! جنگ سوریه دارد تمام می شود ها ! زودتر راهی ام کن که نمانم اینجا و بیش از این خفه شوم و تو میگویی"پس راحیل چی؟" و او با بغض نگاهت میکند. حق اش است بخواهد بپرد خب .. اما راحیل هم گناه دارد دیگر؟! ندارد؟ همسر های این آدم ها گناه ندارند؟ یک عمر تنها بمانند که چه؟! و باز نگاهت بیوفتد به دون دون های آبی روی دیوار و لبخند بزنی .. خوشی یعنی همین دون دون ها که فکر میکنی مثلا فکر کن یک روزی پیدایش بشود بیاید بنشیند توی اتاقت، روی صندلی و تو روی تخت و نگاهش را خندان میان در و دیوار اتاقت بچرخاند و بپرسد کار خودت است؟ و تو نیشخند پهنی تحویلش دهی و مثل همان رویایی ها با متانت لبخند بزند و بگوید"زیباست" و تو گویی از ذوق جان به جان آفرین تسلیم کنی. حالا از رویا بیایم بیرون، یک موقع زشت نباشد که این آدم را فالو کردم؟! من را چه به این اجنبی جذابِ به قول خودمان خر!؟ واقعا یک معضل شده این آدم ها!

و چرا حامد زمانی امسال چیزی برای دهه فاطمیه نخواند؟ و اصلا چرا صبح زود پیام داده که دیروز جایت خالی بود؟! خب من کف دستم را بو میکردم که قرار است پیکر شهید تشییع کنید؟! اصلا من با شهدا یک خرده حسابی دارم و خوب شد نیامدم :| اگر می آمدم که همان وسط مینشستم به خود زنی که آره شما هم! الان دقیقا نصف شب های اردوگاه کم است که زل بزنم به چشم های همت و بگویم ببین ! این داره دق میده ها! ولی شما دلمو گرم کنید! و همت هم همانطور زل زل نگاهم کند و ته نگاهش بخوانم که برو بچه :/ و پا به زمین بکوبم و که من بچه نیستم و اینجا حاج حسین بخندد و بگوید "حاجی اذیتش نکن" و خودم را کودکانه طور برایشان لوس کنم و از آن طرف اتوبوس برسد و نفهمم چطور خودم را به استقبال میهمانانشان برسانم و آخ .. چقدر خوب بود :)

اما هنوز هم بیخ گلویم گیر است که بروم و زل بزنم توی چشمش و بگویم خادم جماعت باید شاد بپوشد! نه سیاهِ دل مرده ! مرد ها را بیرون کنید و بگذارید ما شاد بپوشیم! گرچه با آن وضع دل سپردنشان و عاشق شدنشان و خواستگاری کردنشان ته حرف هایم ساکت می شوم و مظلومانه سکوت میکنم :/ خلاصه که ..

اصلا نمیفهمم چرا با این واو واو گذاشتن هایم بین این چرندیاتم پل ارتباطی میزنم اما باور کنید همه ی شان با همین وضع درون مخم عمو زنجیر باف میخوانند و تازه آن دسته ی فرعی جات مزخرفترشان را بی خیال!

 

پی نوشت: یه نفس عمیق!

خالی شد ^_^

پی نوشت تر : بالاخره من هم در هم نویسی را تجربه نمودم :)


پی نوشت پایانی : 

 ندارد علی هم زبانی بمان ..

تسلیت :(

  • دخترڪ
  • پنجشنبه ۱۲ اسفند ۹۵

فاجعه ی امروز :دی


 

حالا اونقدر ها هم فاجعه نبود، فقط کمی تا قسمتی تصورش کنید تا شما هم بفهمید که فاجعه نبود :)))


راستش اصلا نمیدونم دلیل اینکه سوتی های اینجانب جلوی جماعت ذکور مخصوصا از نوع سرباز زیاده چیه ؟!

همیشه ی خدا و حتما جلوی این بنده خدا ها من باید یه سوتی قشنگ و ملیح و آبرو بر بدم :/

مثلا امروز

سیستم صوت سالن رو راه اندازی کردیم و فقط مونده بود میکروفون :/

اینجانب و یکی از جانب های عزیز و یک عدد سرباز مشغول بودیم که سرباز رفت بیرون و من موندم و اون یکی جانب :)

میکروفون به دست مشغول حرف زدن بودم و دکمه های دستگاه پخش رو یکی یکی میزدم بلکم راه بیاد و وصل بشه تا بدبختمون نکرده :/

بین حرف زدن یاد یکی از عزیزایی افتادم که تعریف میکردن یکروز بی سیم اردوگاهی دستش افتاده و این بنده ی خدا شروع میکنه پشت بیسیم  شعر خوندن، حالا چه شعری میخونده؟!

عرض میکنم خدمتتون :| لدفا با ریتم خوانده شود : "کفتر کاکل به سر های های .. این خبر از ما ببر های های "

حالا اتفاقات بعد خوندن این بنده ی خدا رو بیخیال، من بفهمم چرا اون موقع من یاد این خاطره افتادم و شروع کردم به خوندن خوب میشه :/

خلاصه که چشمتون روز بد نبینه :|

سرباز بنده ی خدا تازه رسیده بود توی سالن و همون دم در ماتش برده بود:/ 

انگار داره یه بچه ی اول ابتدایی که میکروفون افتاده دستش و ذوق مرگه رو نگاه میکنه :/ 

شک ندارم امشبه ذکر خیرم بین رفقاش گرمه :|

خب آخه چرا میکروفونا شعور ندارن؟ عدل باید وقتی من این شعرو میخونم و اونجوری با ذوق "های های" و میکشم وصل بشه؟!

نه آخه این انصافه ؟! :|

البته که این آنچنان هم وحشتناک نیست برای منی که مار خوردم و افعی شدم :)))))


دقیقا منظورم به تعداد سوتی هام و عادی شدنشون برامه :|



 

  • دخترڪ
  • پنجشنبه ۵ اسفند ۹۵

فوبی آ

یه مدل فوبیا هست شماره ی غریبه که بهتون زنگ میزنه به گوشیتون که عین  بمب ساعتی اییه که رفته روی ثانیه شمار خیره  میشید و آخرشم تماسو وصل نمیکنید و قطع میشه!

بعد کل تماسایی که قرار بوده از طرف آدمای غریبه باهاتون گرفته بشه و از قضا مهم هست تو ذهنتون میاد و این شود که خود را مزین سازید به انواع و اقسام فحوش:/ 

شمام اینطوری اید یا فقط منم؟:( 



پی نوشت: یکی پیدا شه پلیز:/ احساس غربت دارم :| 



  • دخترڪ
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
موضوعات
کلمات کلیدی