شده ام مثل اینها که توی یک اتاق تاریک نشسته اند و لیوان پشت لیوان فلان میخورند و هی سیگار دود می کنند و فکر هایشان مخشان را می خورد . هی زور می زنند که آن بغض لعنتی پایین برود و لعنت به ماندگاری اش که جان می گیرد و نمی رود! هی لب می گزند، هی لب می گزند و آخر آن لامصب کارخودش را می کند و بغض نخورده می ترکد. حالا من نشسته ام میانِ تاریکی و هی چای میخورم و چای میخورم و جای سیگار امیدم را دود می کنم . راستش بوی گندی می دهد دودِ امیدم .. بوی درد، بوی بغض، بوی تنهایی .. 

یادم می آید به بچگی ها که همه اش احمقانه بزرگی هایم را میخواستم . من نمیدانستم این بزرگی ها کوچکم می کند . به ولله که اگر می دانستم قطعا دلم را گل می بستم که گزافه نبافد. 

راستش هیچ خوشم نمی آید از اینجای زندگی. جایی که خداباوری ات برود قهر که قشنگ نیست . 

اما حرف قشنگی زد، خوبی ما این است یا شاید احمقی ما این است که گرچه همه ی امیدمان می برد اما باز تاب نمی آوریم حرف های مخالفانش را، مثلا تا بحال توی حرف هایتان سعی کرده اید "ان شاءالله"را حذف کنید؟ یا "اگر خدا بخواهد" یا "به امید خدا" ؟ 

اینجای زندگی اصلا قشنگ نیست .. اصلا قشنگ نیست که همه ی پشت و پناه و امیدت را کنار بگذاری :)