۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

حل شده ام، اما ...


 

یه چیزایی ازش می بینی و اینا هی بولد میشه و گوشه ی ذهنت می مونه، انقدر تعداد این بولد ها زیاد میشه که یه سمت ذهنت کلا سیاه میشه و کار علاقه و محبت مختو مختل میکنه

اونقدری که سر ناسازگاری میذاری و بهم میریزی ..

اما بازم سکوت میکنی .. هیچی نمیگی!

گاهی یه نیش

گاهی یه کنایه

اما مثل اون اوایل، مثل آدمیزاد نمیای بگی؛ هی فلانی! دردم اینه .. این و این و این اذیتم میکنه .. رفعش کن، لطفا!

تو مثل آدمیزاد نمیگی و اون درسته به زبون نمیاره اما "دلش میشکنه"

همین نگفتنت و نگفتنش باعث میشه فکر کنه غم و غصه ی چند سال پیش دوباره مثل اکثر وقتای دیوونه گیت ریخته رو سرت و این نساختن و چپه شدنت همش بخاطر اونه!

از ترسش میگه، میگه بزرگ شو!

و تو نمیفهمی ینی چی"بزرگ شو!"

گوش میکنی، بدون اینکه به معضل اصلی اشاره ایی کنی ..

میگه و میگه و میگه و تو بازم نمیفهمی .. "من چطوری باید بزرگ بشم؟"

حالا این بزرگ شدنه برات بولد میشه و گل بود به سبزه نیز آراسته شد..!

میگی دلمو خفه کنم؟

میگه نه!

میگی ساکت بشم؟

میگه نه!

میگی خب چکار کنم!؟

باز مثل همیشه حرفامیوفته روی دور باطل! ترجیح میدی یه قلب و ماچ و لبخند بندازی وسط که سرش هم بیاد و بیشتر از این قاط نزنی ..

اما بازم تحمل نمیکنی .. بازم خالی نشدی .. بازم کم بود .. بازم این درد نبود که ازش حرف زدین !

به درک که فلانی و فلان کس خوشبخت هستن یا نیستن !

به درک که فلانی و فلان کس زندگیتو سیاه کردن !

به درک که سر بی گناهت پای چوبه ی دار رفت!

همش به درک !

الان درد این نبود ..

الان درد این بود که "همیشه می بینم!" و هیچوقت به روی خودش نمیاره ..

الان درد این بود  که توی دنیای خودشه و تو انتظار داری دنیاشو باهات سهیم شه ..

الان درد این بود که گفت بزرگترین وظیفش "فهمیدنِ" و گفتی بزرگترین وظیفه م " تنها نذاشتنِ "

گفت از من دلگیری و گفتی نه و قطعا فهمید پوچ بودنِ نه گفتنت رو ..

حق گفت!

بزرگترین وظیفش فهمیدنِ که فهمید و دلت آروم شد ..

 

  • دخترڪ
  • شنبه ۷ اسفند ۹۵

فاجعه ی امروز :دی


 

حالا اونقدر ها هم فاجعه نبود، فقط کمی تا قسمتی تصورش کنید تا شما هم بفهمید که فاجعه نبود :)))


راستش اصلا نمیدونم دلیل اینکه سوتی های اینجانب جلوی جماعت ذکور مخصوصا از نوع سرباز زیاده چیه ؟!

همیشه ی خدا و حتما جلوی این بنده خدا ها من باید یه سوتی قشنگ و ملیح و آبرو بر بدم :/

مثلا امروز

سیستم صوت سالن رو راه اندازی کردیم و فقط مونده بود میکروفون :/

اینجانب و یکی از جانب های عزیز و یک عدد سرباز مشغول بودیم که سرباز رفت بیرون و من موندم و اون یکی جانب :)

میکروفون به دست مشغول حرف زدن بودم و دکمه های دستگاه پخش رو یکی یکی میزدم بلکم راه بیاد و وصل بشه تا بدبختمون نکرده :/

بین حرف زدن یاد یکی از عزیزایی افتادم که تعریف میکردن یکروز بی سیم اردوگاهی دستش افتاده و این بنده ی خدا شروع میکنه پشت بیسیم  شعر خوندن، حالا چه شعری میخونده؟!

عرض میکنم خدمتتون :| لدفا با ریتم خوانده شود : "کفتر کاکل به سر های های .. این خبر از ما ببر های های "

حالا اتفاقات بعد خوندن این بنده ی خدا رو بیخیال، من بفهمم چرا اون موقع من یاد این خاطره افتادم و شروع کردم به خوندن خوب میشه :/

خلاصه که چشمتون روز بد نبینه :|

سرباز بنده ی خدا تازه رسیده بود توی سالن و همون دم در ماتش برده بود:/ 

انگار داره یه بچه ی اول ابتدایی که میکروفون افتاده دستش و ذوق مرگه رو نگاه میکنه :/ 

شک ندارم امشبه ذکر خیرم بین رفقاش گرمه :|

خب آخه چرا میکروفونا شعور ندارن؟ عدل باید وقتی من این شعرو میخونم و اونجوری با ذوق "های های" و میکشم وصل بشه؟!

نه آخه این انصافه ؟! :|

البته که این آنچنان هم وحشتناک نیست برای منی که مار خوردم و افعی شدم :)))))


دقیقا منظورم به تعداد سوتی هام و عادی شدنشون برامه :|



 

  • دخترڪ
  • پنجشنبه ۵ اسفند ۹۵
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
موضوعات
کلمات کلیدی