اینجا دیوانه خانه ی مخ ام -_-

امروز زندگی به طرز وحشت آوری از چشمم افتاد، افتاد و شکست و خرده هایش را توی جارو برقی کردم و کیسه ی جارو برقی را نمیدانم کدام گوری چپاندم تا به سرم نزند بیاورمش، بازش کنم و بخواهم مثلا تکه هایش را بهم بچسبانم و با این زندگی زهوار در رفته ی کج و معوج خوش باشم که هی! زندگی ام را ببین :/ مثلا چه ایرادی دارد بر سرش بکوبم و لگد نثارم کند و بهانه ی جنگ جهانی مان یک کنترل و شبکه ی مزخرفی باشد که بن تن نشان میدهد و من میخواهم گیسو کمند ببینم ؟! خب تو ببین و لبخند بزن! نه طرف من را بگیر نه او را .. بالاخره اگر بر سرش کوبیدم سه برابرش را تحویلم داده دیگر .. تو چه میگویی؟! تو بشین و فقط به سر و کله زدن هایمان بخند .. بخدا که دلت برای این ها تنگ میشود ! و چه غم انگیزانه برنج دون دون شده ی چسبیده بهم با خوراک مرغ بهم نیامد! حتی پیاز را هم که اضافه کردم باز هم نیامد! حتی ماست را هم که سر کشیدم نیامد! حتی نرمی سیب زمینی ها هم باعث نشد این دو بهم بیایند و چه احمقانه دلم سوخت که این غذا هم دیگر محبوبم نیست :/تازه احمقانه تر از این ها این بود که فکر کردم نکند آن بشود و یک پیامی از یک نا کجا برایش بیاید و من ندانسته به کثافت تبدیل شوم؟ احمقانه بود چون از همه چیز اطلاع داشت و من بی دلیل هول برم داشته بود :/ و خنده دار تر از این که چهار بار لیست را نگاه کردم و نبود اسمشان، من کی میخواهم یاد بگیرم به قولش بزرگ شوم؟ انتظار نداشته باشم؟! بعد از اینها فکر کردم چقدر صحبت کردن با پدرت آن هم در فضای تلگرام سخت است! زورت را می زنی و فقط یک سلام و احوال پرسی می شود و این غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است ... غم گین تر از این حالت وز وز آرام گوشی ات روی میز است که صدایش را بالا میبری تا ببینی این بدبخت فلک زده چه می نالد و ناله اش جانت را می گیرد! یادت میاورد حتی شب شهادت هم نتوانستی عین آدم باشی! یادت میاورد بی لیاقت تر از همه تویی و حیف که نامت فاطمه باشد!

اصلا بیا بگذریم.. میدانی؟!

وای از آن ظرف هایی که درون سینک جمع می شود و انگار وقتی اینها را میبینی کسی بیخ گلویت را میگیرد و میخواهد به طرز تدریجی مرگ به خوردت بدهد :/ و تو با بدبختی از چنگش فرار میکنی و به اتاقت پناه می بری و روی صندلی که ولو می شوی و حالا نوبت طاووس نیمه کاره ی نقاشی شده ات است که بیخ خرت را بچسبد و رنگش را طلب کند و تو با عزج و لابه بگویی به ولله که کشیدن این همه جزئیات اعصاب میخواهد و به خدا که اعصاب ندارم! و طاووس با آن تک چشم کشیده اش یک "غلط کردی طرح زدی" نثارت کند و بیخیالت بشود و تو گیج و گنگ فکر کنی واقعا حضرت فاطمه(س) بیست و هشت ساله بود؟! چرا این سایت بی در و پیکر دری وری گفته بود پس؟! و یکهو پسر داستانت از توی قصه کله بیرون بکشد که هی! جنگ سوریه دارد تمام می شود ها ! زودتر راهی ام کن که نمانم اینجا و بیش از این خفه شوم و تو میگویی"پس راحیل چی؟" و او با بغض نگاهت میکند. حق اش است بخواهد بپرد خب .. اما راحیل هم گناه دارد دیگر؟! ندارد؟ همسر های این آدم ها گناه ندارند؟ یک عمر تنها بمانند که چه؟! و باز نگاهت بیوفتد به دون دون های آبی روی دیوار و لبخند بزنی .. خوشی یعنی همین دون دون ها که فکر میکنی مثلا فکر کن یک روزی پیدایش بشود بیاید بنشیند توی اتاقت، روی صندلی و تو روی تخت و نگاهش را خندان میان در و دیوار اتاقت بچرخاند و بپرسد کار خودت است؟ و تو نیشخند پهنی تحویلش دهی و مثل همان رویایی ها با متانت لبخند بزند و بگوید"زیباست" و تو گویی از ذوق جان به جان آفرین تسلیم کنی. حالا از رویا بیایم بیرون، یک موقع زشت نباشد که این آدم را فالو کردم؟! من را چه به این اجنبی جذابِ به قول خودمان خر!؟ واقعا یک معضل شده این آدم ها!

و چرا حامد زمانی امسال چیزی برای دهه فاطمیه نخواند؟ و اصلا چرا صبح زود پیام داده که دیروز جایت خالی بود؟! خب من کف دستم را بو میکردم که قرار است پیکر شهید تشییع کنید؟! اصلا من با شهدا یک خرده حسابی دارم و خوب شد نیامدم :| اگر می آمدم که همان وسط مینشستم به خود زنی که آره شما هم! الان دقیقا نصف شب های اردوگاه کم است که زل بزنم به چشم های همت و بگویم ببین ! این داره دق میده ها! ولی شما دلمو گرم کنید! و همت هم همانطور زل زل نگاهم کند و ته نگاهش بخوانم که برو بچه :/ و پا به زمین بکوبم و که من بچه نیستم و اینجا حاج حسین بخندد و بگوید "حاجی اذیتش نکن" و خودم را کودکانه طور برایشان لوس کنم و از آن طرف اتوبوس برسد و نفهمم چطور خودم را به استقبال میهمانانشان برسانم و آخ .. چقدر خوب بود :)

اما هنوز هم بیخ گلویم گیر است که بروم و زل بزنم توی چشمش و بگویم خادم جماعت باید شاد بپوشد! نه سیاهِ دل مرده ! مرد ها را بیرون کنید و بگذارید ما شاد بپوشیم! گرچه با آن وضع دل سپردنشان و عاشق شدنشان و خواستگاری کردنشان ته حرف هایم ساکت می شوم و مظلومانه سکوت میکنم :/ خلاصه که ..

اصلا نمیفهمم چرا با این واو واو گذاشتن هایم بین این چرندیاتم پل ارتباطی میزنم اما باور کنید همه ی شان با همین وضع درون مخم عمو زنجیر باف میخوانند و تازه آن دسته ی فرعی جات مزخرفترشان را بی خیال!

 

پی نوشت: یه نفس عمیق!

خالی شد ^_^

پی نوشت تر : بالاخره من هم در هم نویسی را تجربه نمودم :)


پی نوشت پایانی : 

 ندارد علی هم زبانی بمان ..

تسلیت :(